یکی یدونه.....چراغ خونه

جشن یکسالگی

پنجشنبه ١٨ آبان یه جشن گرفتیم به مناسبت تولد عشقمون . ٣٦ تا مهمون داشتیم که خیلی هاشون نیومدن و تعداد مهمونا شد ٢٠ نفر . خیلی بهمون خوش گذشت . خداروشکر به خوبی و خوشی هم برگذار شد .از اونجا که من آلزایمر گرفتم یه کارایی رو هم یادم رفت انجام بدم از جمله اینکه کلی سیخ چوبی با تم تولد درست کردم که یادم رفت بزارم روی غذاها به جاش کیک و که بریدم گذاشتیم روی کیک نفری ها . دخترکم ١٢٠ سال با خوشبختی و سلامت زندگی کنی و من وبابای هی این روز قشنگ و برات جشن بگیریم لباس دخترک و مادر شوهرم بافته بنده خدا خیلی زحمت کشید یکبار بافت خوب نشد شکافت و یکبار دیگه بافت همش در ٤ روز تزئینات...
28 آبان 1391

یکسالگیمان

یکساله شدم با شور و شوق مادرانه یکساله شدم با ذوق کودکانه با تو بزرگ شدن برای من که مادرم. با تو نفس کشیدن برای من که مادرم . با تو تجربه کردن برای من که مادرم بزرگترین هدیه ی دنیاست . هدیه ی تولدم . تولدی که از جنسی دیگر است . تولدی که با گریه شروع نشد . تولدی که نا خواسته نبود . تولدی که سراسر برایم شوق بود و انتظار . تولدی که مسرورم کرد . این بار بزرگ شدن را جرعه جرعه مینوشم . این بار مادرانه تجربه میکنم کودکی را . همان کودکی که دلم برایش تنگ شده . ممنونم از تو و خدایمان برای داشتن همه ی خوشبختی ها . برای داشتن تو . برای داشتن عشق . برای داشتن فرصت دوباره کودکی . ١٢/٨/٩١ ...
15 آبان 1391

داره بزرگ میشه

این روزای آخره قبل از یکسالگی چقدر دلگیره . آخه داری بزرگ میشی و این کاملا تو رفتارت معلومه .دیگه مستقل برای خودت راه میری و وقتی میافتی خودت بلند میشی و این وسط عی میگی که یعنی همون یا علی . خیلی برام شیرینه اما چه کنم که دلم میگیره آخه دوست دارم تا ابد اندازه آغوش من باشی هی تند تند به بهانه شیر و لالا بغلت کنم . این روزا من همش تو حال هوای روزای اولی هستم که دنیا اومدی . خیلی کوچیک بودی انقدر که بدون دشکچه زیرت من جرات بغل کردنت و نداشتم . حالا وقتی تو اتاق برای خودت قدم میزنه من تو دلم قند آب میشه و هزار بار تو قربون صدقه ات میرم . قدر روزهامو میدونم تو هم بدون .  
8 آبان 1391
1